خاطرات شیرین زندگی کودکانه

ساخت وبلاگ

سلام

امروز با رفیقم رفتیم دانشگاه تو راه کلی در مورد اینورو اونور دانشگاه صحبت کردیم

رفیقم میگفت ترم قبل شماره مدیر گروهمون داد دست دوتا از این ابر مخر ها (خر رو هم مخ میکنن با زبونشون) میگفت اره مخ شده !!! اسمشم گفته لیلا ......اسمش یه چی دیگه اس !!! اقا اینقد گفتو خندیدیم .... رسیدیم دانشگاه ... فیزیک .....جون زرنگ کلاسم دگ .... استاد مسئله رو نگفته من ذهنی حل میکنم ....یه حالی میده که نگو و نپرس (برابر با ۲۰۰ نیوتن بر متر مربع)کلاس تموم شد ... با علی (سرباز فراری )رفتیم ورزش...کاری... بعد اونم اومدیم سر زبان ... خلاصه بعد زبان یه کلاس دگ فوق العاده داشتیم ...تموم شد خانومه ج صدام کرد گفت بده جواب تمرینی رو که استاد گفته رو بنویسم

بعدشم گفت بر میگردی ... منم میام

گفتش بیا با سرویس دانشگاه بریم ...گفتم نه اقای س (که متاهله)ماشین داره با اون میریم

دیدم سعید نیست .. به رضا همکلاسیم گفتم ... بعد پشیمون شدم ..کاش با تاکسی میرفتیم...خانوم ج گفت چرا؟... گفتم همینجوری کلی پشت سرمون حرف میزنن (کاش نمیگفتم) برگشت گفت چی میگن؟

الان قفل کرده رو من میگه بگو چی میگن ؟

خلاصه منم گفتم میگن چرا فلانی با تو سلام علیک داره با ما نه ؟

بعد بهش گفتم شما با تاکسی برو ..... با رضا اومدم .

.تو راه رضا میگه: ایولا ...پسر عجب چیزی ردیف کردی!!!غیظم گرفت از سطح فکری پایین بچه...گفتم اخه بووووووووووووق ...از من خجالت نمیکشی از اون بکش..زنه مردمه ... گفت ...بوق تو بوق .... نمیره مگه!!! گفتم تو فضانوردی ...من دنبال ناموس مردم نیستم ...خیلی عصبانی شدم

................

. بعدچن مین خانوم ج اومدش ؟ گفت فلانی دیگه چی گن ؟ منم گفتم خوشم نمیاد خبر بری کنم !!! کلی اصرار کرد !!!!منم گفتم اره میگن فلانی که شوهر داره چرا سوار موهاوی فلانی میشه ؟ خشکش زد ...الان انگار میخواد واسه من توجیه کنه .. نه فامیلمونه وبه اونا چه ؟؟؟ بعد گفتم مثلا میگن فلانی چرا ابروهاشو تاتو کرده ...........الی اخر ...(بهش گفتم من جواب دندون شکن دادم در مقابلشونا--گفتم به بچه ها: شوهر داره به تو چه؟)

بنده خدا ...خشک شد ... یکم ناراحت شد .... بعد بهش گفتم لطفا تو دانشگام با من زیاد گرم نگیرین ... من پسرم مشکلی ندارم ... هزارتا بگن (خوشحالم میشم بگن فلانی عجب چپش پره)ولی شما که دختر نه زن هستین ..پس فردا براتون حرف در میارن...کلا تو دانشگاه به هرکی سلام کنی پس فردا کلی فکر ناجور میکنه ...همه مثه من نیستن که شخصیت داشته باشن!!! گفتم بهش ادمای کوچیک با تحقیر کردن ادمای بزرگ سعی میکنن خودشونو بزرگ کنن ...(عجب جمله ای ماله کی بود نمیدونم)تو اين وانفسا اينم برگشته ميگه ..در مورد خانوم ب چي ميگن..در مورد خانوم ر چي؟ولم كن بابا ..مگه من بيسيم چي دانشگام...بنده خدا خانوم ج خيلي ناراحت شد

این ترم تموم شه ..یه سری برن سر مهدکودکشون...بچه رو چه به دانشگاه.....

 

كاش اين واقعيتارو نميگفتم بهش ....خدايا يكم شعور بيرز سمته ما بين بچه ها تقسيم كنم ... پشت ناموس مردم صفحه نذارن

پي نوشت : شرمنده بوق بوق شد .....دگ ميخواستم بدون دخل و تصرف در واقعيت باشه

تزريقات نوشت: يكي نيست ما روش امپولو تمرين كنيم ... كلي زحمت كشيديم رو كلاساي كمك هاي اوليه نشستيم

 

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : خانوم بازی؟؟؟؟؟؟؟ , نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 3842 تاريخ : يکشنبه 31 ارديبهشت 1391 ساعت: 21:19

  سلام...  

به دوستای گلم این دلنوشته های خودمه که میدونم برای همه هم اتفاق میوفته امیدوارم که دوست داشته باشید.

تا حالا شده احساس تنهایی کنی.فکر کنی که هیچ کسی نیست که تورو بفهمه.آره حتما شده .تو این مواقع سعی می کنی که چه حرکتی انجام بدی؟ خیلی از ماها می ریم پیش یکی از نزدیک ترین دوستانمون تا با درد و دل کردن با اون یه کم سبک بشیم.اما حتما باز هم برات این اتفاق افتاده که همون دوستت که از نظرت سنگ صبورته برای تو وقت نداشته باشه و باید به کارهای خودش برسه. اون وقت چی؟دیگه به نظرت کی هست؟

خب من اینجا می خوام یه دوست رو معرفی کنم که میلیون ها ساله که همه می شناسنش از بزرگ و کوچیک، پیر و جوون، زن و مرد،دوستی که همیشه برای همه ما وقت داره همیشه به فکر ماست همیشه خیر و صلاحمونو می خواد اما ما  بی معرفتها خیلی وقتا از یاد می بریمش یا وقتی کارمون باهاش تموم شد دیگه تا مشکل بعدی سراغش نمی ریم. باز هم می ریم سراغ افراد دیگه اما اون باز هم پیش خودش می خنده و می گه عیب نداره باز هم هر موقع کارت گیر کرد بیا پیش من.تا حالا به این موضوع فکر کردی که این دوست عزیز که تنهای تنهای تنهاست دوست داره که تو هم بهش یه سری بزنی سرتو بگیری بالا بهش بگی سلام امروز فقط به خاطر خودت اومدم، اومدم که بهت بگم چقدر دوست دارم .ازت تشکر کنم که اینقدر به فکر منی و شرمندم که من اون طور که تو می خوای به فکرت نیستم.می دونم به من حتی به اندازه یک قطره هم نیاز نداری ولی باز هم شرمندم که برات بنده بدی بودم.اگه خوب گوش کنید داره یه صدایی می یاد که میگه

((یکی اون بالاست که مارو دوست داره))



خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : نامه ای از طرف خدا, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1164 تاريخ : سه شنبه 26 ارديبهشت 1391 ساعت: 3:06

درس معارف بود. میدانستم موضوع درس چیست و مباحثش در چه زمینه ای است -با عرض خسته نباشید به خودم- اما جزئیات مطالب و محتوای درس را نمیدانستم. سوالات توزیع شد و باز هم دیدم سوالات کمی برایم نا آشناست. از مغرب و مشرق و زمین و زمان نوشتم. مثلا چگونه مواد غذایی در بدن مادر تبدیل به شیر میشود تا برهان نظم و علیت که در دبیرستان خوانده بودم. اما نقطه ی طلایی برگه این جمله بود:
«جناب استاد برای من کاری نداشت که عین محتوای کتاب را برایتان کپی کنم اما شما با روش زیبای تدریس خود به ما یاد دادید که چگونه تنها به منابع اکتفا نکنیم. گفتید در دین عقل هم سهیم است و نباید «صم بکم عمى فهم لایعقلون» بود. پس من ترجیح دادم مفهوم را بفهمم ولی کپی نکنم بلکه از دانسته های خود بنویسم.»
بیست گرفتم! خدایا مرا ببخش.
خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : صم بکم عمى فهم لایعقلون, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1478 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1391 ساعت: 18:06

زمانی  که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است!


در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم  دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت های سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت های خیلی برشته هستم.

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : جادوي لبخند, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 832 تاريخ : جمعه 22 ارديبهشت 1391 ساعت: 20:04

فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریــــــــــــاد 



   فــــــــــــــــــــریـــــــــــــادی بـــــــرای تــــــــــــــــو


  فریادی که از اعـــــماق قلـــــب خستـــه ام پا می گیرد


  و هــــــــــــــنــــــــــوز کــــــــــــــــه هـــــنـــــــــوز اســـت


  و بــــا ایـــــــــــــن کــــــــه مـــــــدت ها از رفتنــــــت گذشته


 هنــــــــوز بر حنــــــــــــــجره خســــــته ام جاری نگـــــــــــشته


 


 زیـــــــــبایــــــم


 هنوز نتوانسته ام درد عمیق


 نبــــودن و رفتـــــــنت را باور کنـــــم


 


عشــــــــــــــــــــــق من    


هنوز صـــــدای زیبای مستیت


و هنوز گم شدن در قطره قطره ی


 بـــــــــــــعد صدایت فراموشم نشده


و بــــــــــه خدای اسمان ها قســـــــــم


هـــــــنــــــوز کـــــه هــــنـــــوز اســـــــــت


عروجی که با تو بودن برایـــم اورده پایان نیافته   


 


پرنده را که ازاد کنی


روزی برمــــــــــی گردد


و مــــــــــــــن خاکـــــــی


از ایــــــــــن اتفــــــاق زمینی


زیـــــــــــــاد دور نیســــــــتــــم


روزی مـــــــــــــــی ایـــــــــــــــــم


و تـــــــــــــــو را بــــــــــا خـــــــــــــود


بـــــــــــــــه اوج رویاهـــــایم می بــــرم


مـــــی بــــــــــرم تــــــــــــا ببــــــیــــــــنی


مــــــــــخمـــــــــل رویــــــاهــــای پســــــــرک


چــــــــــــــــــــه رنــــــــــــــــــگـــــــــــــــــی دارد!!!!!!!


مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن می ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم  مـــــــــــــــنــــــــــــــــــــتـظـــــــــــــــــــــــرم بــــــــــــــــــــــــاش

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : فـــــــــــــــــــــــــــــــریــــــــــــاد, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 826 تاريخ : دوشنبه 25 ارديبهشت 1391 ساعت: 18:02

سلام

این چند روزه درگیر عروسی بودمو خیلی سرم شلوغ بود باورتون میشه که از 5 شنبه تا الان هرشب ساعت 3 میخوابم ..بالا خره تموم شد

همه فامیلا مثه آفت ریختن خونمون... خوردنو خوابیدنو ............ن

کل زندگیمونو بهم ریختن ....  حالا خداروشکر  ما اخلاقمون ورزشکاریه .. هرکی جای ما بود الان مهمون خوردگی مزمن میگرفت(  یه نوع بیماری جدید ناشی از تعرق شدید  ,کمبود اعصاب و تعدد مهمان  پیش میاد)

پی نوشت : دعا کنین خوشبخت بشن ....

دانشگاه: یکشنبه رفتم دانشگاه !!! سعی میکنم کلاس اون روزو از دست ندم ... چون تنها کلاسیه که فکرم رها میشه و پر میشم از خلاقیت ... شب قبلش تا پاسی از شب تحلیل ویلا ساوا رو انجام دادم ... خیلی زحمت کشیده بودم ..تو کلاس تنها کسی که خواسته استادو اورده بود من بودم ... پاورپوینت و بسیار زیبا و عالی  با استفاده از 4 تا کتاب منبع (چه خری بودم  نشستم این 4 تا کتابو خوندم)... بقیه ورداشته بودن از ویکی پدیا کپی کرده بودن ....کلا 81 پیج بود!!!! تا صفحه 30 خونده بودم که استاد گفت بسه دگ بزن بچه ها عکساشو ببینن  !!! بهم برخورد ... میخواستم بگم اخه ..ک.......ش اگه به عکس دیدن بود میگفتی عکساشو میاوردم دگ.. خیلی ناراحت شدم ....دیروز با خانومه ج گفتم قضییه شو ...( با استاد خیلی فاب شده )..(.با هم بر میگردن خونه !!! نامردا نمیگن توام میخوای بیای بیا !!!! ) بعدم گفتم دگ هیچکدوم از تمرینای این زنیکه رو حل نمیکنم !!!!

 اخ که چه غیظی گرفتم !!!! من سعی میکنم همیشه یه قدم از بقیه جلوتر باشم .. اگه استاد میگه 5 تا تمرین من 10 تا رو انجام بدم ... ولی بازم نمیدونم چرا این استاد با من حال نمیکنه!!!!!!

هلال احمر:

یه سری کلاس کمک های اولیه گذاشتن تو دانشگاه .....منم رفتم شرکت کردم !!!!!هم میخندیم و هم یاد میگیریم !!!دوتا خانوم میان اموزش میدن

دیروز داشت ماساژ قلبی رو یاد میداد ... گفتش اگه لباسای طرف تنگ باشه باید در بیاریم !!! اقا سوجه داد دست بچه ها ...یکی برگشت گفت اگه خانوم باشه چی؟؟استاد بنده خدا قفل کرد !!! گفت نه !!! اینقد بچه های باهالی هستن ... فقط میخندیم!!!کوچکترین حرف استادو سوژه میکنن 

 پی نوشت : خلاصه هرکی امپول خواست بزنه ... بگه تعارف نکنه  ما تزریقات بلدیم!!!!!! 


خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : دانشگاه,عروسی!!!! آمپول , نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1039 تاريخ : جمعه 22 ارديبهشت 1391 ساعت: 15:56

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : هندوانه, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1064 تاريخ : پنجشنبه 21 ارديبهشت 1391 ساعت: 23:03

سلام

یک کلاغ ..چهل کلاغ

دیروز تو دانشگاه  استاد داشت پلان کشی رو تو ضیح میدا اقا من یه کلمه نگرفتم ...خودشم هیچی نگرفته بود ...اومد گفت یه پلان بکشین من گفتم بلد نیستم ..بعد اومد بالا سرم دفترمو برداشت همین که داشت نیگاه میکرد از لاش یه کاغذی افتاد توش چندتا اسکریچ بود یه دوتا طرح از زاها حدیدک از رو عکسش کشیده بودوالبته طرح ارامگاه بوعلی سینا ..نیگاه کرد گفت کاش تو گرافیست میشدی .. بعد گفت طراحیت خیلی خوبه ...کلاس که تمومید دوتا از خانوما کلاس اومدن گفتن طرحتو بده ببینیم..خلاصه بعد کلاس دیدم چه شایعاتی ..

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : شایعه,حاج منصور ارضی , نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1124 تاريخ : چهارشنبه 20 ارديبهشت 1391 ساعت: 19:58

سلام

خوشحالم که هنوز نفسی مونده و میتونم دوباره بنویسم.خیلی دوست دارم چندتا داستان بنویسم ولی بعلت مشغله ذهنی که این روزها کلی شده واسم !! نوشتنشو به تاخیر میندازم

دوشنبه ...دانشگاه..

صبح به امید یه روز خوب وعالی و توکل بر خدا راهی عرصه های جهاد علمی شدم

سوار تاکسی شدم و توراه اول یه نمه رادیوشو گوش دادیم برنامه کودک بود طبق معمول یه خاله ی مهربون و یه کلاغ به اسم قارقار که خاله جون داشت راههای کار خوب کردنو بهش یادمیداد؟؟!!نمیدانم ما خودمون کارخوبو فراموش کردیم بعد داریم به حیوانات عروسکی یاد میدیم که چطوری زندگی کنن!!! خلاصه گفتم اقای راننده این ظبط ات دکوریه یا کارم میکنه ...وا کن حوصلمون سر رفت !!! و پس از ان بود که من عمق عقب موندگی رو حس کردم ..الان دیگه همه ماشینا سی دی خورن و این یارو هنوز رو کاست گیر کرده بود... یارو چندتا کاست نشونم داد..گفت ترکی؟ فارسی؟ مخلوط؟خوب شد حالا حق انتخابو به من داد منم بنا بر عرق ملی گزینه دومو رو انتخاب کردم !!! هیچی دیگه !!!منو برد به 6 سال پیش .. و آهنگای اون دوره .. منو غرق این فکر کرد که چی بودیم چی شدیم .. چی فکرا و خلاقیت هایی داشتم .. چه تصمیماتی گرفتم که مسیر زندگیمو عوض کردش.. تو این افکار بودم  که موبایل راننده زنگ خورد ..صدا موبایلش بیشتر از صدا ظبطش بود!!داشت واسه یکی وام جور میکرد ..پشت تلفن میگفت برو پهلو رئیس بانک بگو فلانی فرستاده ..اول شک کردم یارو واقعن راننده تاکسیه؟؟؟ یکم دقیق شدم دیدم بیشتر به حاصل ازدواج فامیلی میخوره .. ولی بعد یاد پارتی بازی های موجود در اطرافم افتادم و دیدم بعید نیست.. رسیدم دانشگاهو کارامو ردیف کردمو رفتم پیش مدیر گروهمون... یه زنه خوشگل و خوش برخورد !!که داشت با یه سرمایه گذار در مورد طرح یه هتل 3 ستاره صحبت میکرد ! خوب تحویل گرفت!!ازش درخواست چارت درسی کردم و اونم فلشمو گرفت وبرام ریخت تو فلش!!! فقط یکم لفتش داد ..فک کنم داشت محتویات فلشو نیگاه میکرد..البته چیز خاصی نداشتم...بعدش رفتم بسیج دانشجویی که بسته بود!!! بعدم تو کتابخونه عضو شدم ..تو همین رفت و اومدها با چن نفری رفیق شدم (پسر بودنا)راستی یکی از ورزشکاران نامی کشور تو دانشگامونه!! حتما یه برنامه رفاقت میذارم باهاش....چیز خاصی واسه نوشتن ندارم.. دوست دارم برم کرج.....خیلی خیلی دوست دارم برم کرج......

هویجوری نوشت:بگو که دوستم داری 

 دوباره میخوام یه جوری بنویسم که غش کنی رو کیورد .......


خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : روز اول دانشگاه , نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1087 تاريخ : چهارشنبه 20 ارديبهشت 1391 ساعت: 19:57

سلام

احوالتون چیطوره؟

چندتا خاطره

یکـــــــــــــــ :

اونروز  اواخر کلاس بود که استاد برگشت گفت بچه ها هرکی تمرینا رو نیاره جلسه بعد تنبیه اش میکنم

 مام گفتیم استاد تنبیه چیه ؟ گفت باید جلسه بعد شیرینی بگیره بیاره !!! از تهه کلاس گفتم استاد گل هم بگیریم ؟ با خانواده بیایم ؟ اقا کلی خندیدیم ... بنده خدا استاد سرخ شد ..  چند لحظه بعد گفت خب دگ برا امروز کافیه بریم !!!!!!!!!  جلسه بعد فک کنم ضد حال اساسی بهم بزنه 

پی نوشت : استاد مون یه دختر جوونه که بکوب درس خونده !!! هنوزم ازدواج نکرده

پی نوشت : تو کلاسمون بنا بر نظر همه همکلاسیام بهترین اسکیسای کلاسو من میکشم ولی استاد نمیدونم به من که میرسه میگه بد نیست .. یا بهونه بنی اسرائیلی میگیره .. ولی برای سیاه مشقای بقیه کلی تعریفو تمجید میکنه ... حالا ببین بعد از این بلبل زبونی چیکارم میکنه !!! یکشنبه باهاش کلاس داریم

دو:

امروز  یکی از استادامون که دست بر قضا اونم خانومه و میگن تازه ازدواج کرده (ابروهاش که فابریک کارخونه اس هنوز بند ننداخته) ( با اون ابرذو ها فک کنم ژیلتم جواب نده مثه  اینکه موکت چسبونده باشی ) خلاصه قرار بود میانترم بگیره !! کل کلاس زدیم زیرش که کو ؟؟؟ نگفته بودین استاد !!!  اومد یکم درس بده !! شیطنتمون گل کرد سر کلاس به اینو اون تک زنگ زدن !!! بچه هام  سر درس پا میشدن میرفتن بیرون !!! استاد شاکی شد گفت اگه این سری گوشی هرکی زنگ بزنه بره حذف کنه

حرفش تموم نشده بود که زنگ زدم به یکی از خ.. مالای کلاس !!! یه زنگ باهالی ام داشت

کلاس ترکید ... استاد اینقدر حرص خورد .....کلی خندیدیم ... البته امروز یه سوال طرح کرد گفت هرکی حل کنه یه مثبت میگیره ... حاجیتون  ذهنی حل کردو جواب داد !! یه مثبت گرفتم

پی نوشت : با بچه ها قرار گذاشتیم برای جلسه بعد شماره استادو گیر بیاریم .. بهش تک بزنیم

تا اینجای کار خوب دارم میخونم !!! تو اکثر درسا یه مثبتو دارم

ایشالله میخوام این ترم معدل الف دانشگاه بشم

قربون همتون !!! ایشالله اواخر اردیبهشت  اینترنتو وصل میکنم و میام دوباره آنلاین میشم

یه مسئله ای که خیلی آزارم میده این عقب موندگی فرهنگی بعضی از ادماست :

امروز یکی از بچه ها گفت بلوتوث تو رو روشن کن !!یه فیلمی فرستاد مربوط به یکی از دخترای دانشگاه

که شده نقل و نبات کل  محفل های چند نفره دانشگاه !!! بنده خدا حالا یه خبطی کرده با یه آقایی !!! ( چندتا بوسه ) که فیلمشو نمیدونم کدوم ادم مریضی اورده پخش کرده !!! من که دیدم ( تا اخرشم نیگاه کردم البته ( دروغ چرا !!! کنجکاوی)) ولی بعدش پاک کردم!!! ولی متاسفم واسه کسایی که دوست دارن سرشونو بکنن تو زندگی خصوصی اینو اون!!!! 

از بچه های کلاس بدم میاد !!! تا با یکی سلام و علیک میکنم !!! کلی صفحه میذارن پشتمون !!!

مخش کردی !!!!!!و چرا اون دختره به ما سلام نمیده و به تو سلام میده !!! متاسفم واسه این سطح فکر ضعیف و مریض !!!! عقده ای شدن بدبختا!!!!!!! 

 


خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : دانشگاه!!! استاد!!! بلوتوث کثیف , نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1516 تاريخ : چهارشنبه 20 ارديبهشت 1391 ساعت: 19:57